من ِما

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ،او جانشین همه ی نداشتن هاست!

من ِما

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ،او جانشین همه ی نداشتن هاست!

قحطی امروز...


بیشتر از دو دقیقه وقتتون رو نمی گیره!

حتما بخونیدش!

 

  اوایل دهه شصت نوجوانی بیش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهایی را که تنها شامپوی موجود، شامپوی خمره ایی زرد رنگ داروگر بود. تازه آن را هم باید از مسجد محل تهیه می کردیم و اگر شانس یارمان بود و از همان شامپو ها یک عدد صورتی رنگش که رایحه سیب داشت گیرمان می آمد حسابی کیف می کردیم.سس مایونز کالایی لوکس به حساب می آمد و ویفر شکلاتی یام یام تنها دلخوشی کودکی بود.


صف های طولانی در نیمه شب سرد زمستان برای 20 لیتر نفت، بگو مگو ها سر کپسول گاز که با کامیون در محله ها توزیع می شد، خالی کردن گازوئیل با ترس و لرز در نیمه های شب. روغن، برنج و پودر لباسشویی جیره بندی بود.

 نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را برای تهیه جهیزیه به دردسر می انداخت و پو شیدن کفش آدیداس یک رویا بود.


همه اینها بود، بمب هم بود و موشک و شهید و ...


اما کسی از قحطی صحبت نمی کرد!


یادم هست با تمام فشارها وقتی وانت ارتشی برای جمع آوری کمک های مردمی وارد کوچه می شد بسته های مواد غذایی، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازیر بود.


همسایه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهربانی بود، خب درد هم بود.


 امروز اما فروشگاه های مملو از اجناس لوکس خارجی در هر محله و گوشه کناری به چشم می خورند و هرچه بخواهید و نخواهید در آنها هست. از انواع شکلات و تنقلات گرفته تا صابون و شامپوی خارجی، لباس و لوازم آرایش تا موبایل و تبلت، داروهای لاغری تا صندلی های ماساژور، نوشابه انرژی زا تا بستنی با روکش طلا، رینگ اسپرت تا...


و حال با تن های فربه، تکیه زده بر صندلی ها نرم اتومبیل های گرانقیمت از شنیدن کلمه قحطی به لرزه افتاده به سوی بازارها هجوم می بریم.


مبادا تی شرت بنتون گیرمان نیاید! مبادا زیتون مدیترانه ایی نایاب شود! اشتهایمان برای مصرف، تجمل، پز دادن و له کردن دیگران سیری ناپذیر شده است.


ورشکسته شدن انتشارت، بی سوادی دانشجوهامان، بی سوادی استادها، عقب افتادگی در علم و فرهنگ و هنر، تعطیلی خانه سینما، بسته شدن مطبوعات و ...

برایمان مهم نیست


ولی از گران شدن ادکلن مورد علاقه مان سخت نگرانیم! ...


 می شود کتابها نوشت...


 خلاصه اینکه این روزها لبخند جایش را به پرخاش داده و مهربانی به خشم.

هرکس تنها به فکر خویش است به فکر تن خویش!

قحطی امروز قحطی انسانیت است

 

 

قحطی همدلی

 

 

قحطی عشق

 



«برگرفته از وبلاگ خوابگاه نشین های نابغه»



می خواهم پیاده شوم

 

          وقتی می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند
                            

                            وقتی ستایش کردم ، گفتند خرافات است
                                        

                                         وقتی عاشق شدم ، گفتند دروغ است
                                                    

                                                          وقتی گریستم ، گفتند بهانه است
                                                           

                                                                     وقتی خندیدم ، گفتند دیوانه است
                                            

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم .

 

«استاد علی شریعتی»    

 

قطعه

خلید خار درشتی به پای طفلی خرد

به‌هم‌برآمد و از پویه بازماند و گریست

 

بگفت مادرش این رنج اولین قدم است

ز خار حادثه تیه وجود خالی نیست

 

هنوز نیک و بد زندگی به‌دفتر عمر

نخوانده‌ای و به‌چشم تو راه و چاه، یکی است

 

ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی

خطا‌ نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست؟

 

دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند

کسی که زود دل‌آزرده گشت، دیر نزیست

 

هزار کوه گرت سد راه شوند، برو

هزار ره گرت از پا درافکنند، بایست



«پروین اعتصامی»




شما کدام یک را سوار می کنید؟!

 

  یک شرکت بزرگ قصد استخدام یک نفر را داشت.بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت و آن این بود: 


   شما در یک شب توفانی ِسرد در حال رانندگی در خیابانی هستید.از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.

  • یک پیرزن که در حال مرگ است.
  • یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده است.
  • یک خانم/آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.


شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار کردن برگزینید.


کدام یک را انتخاب خواهید کرد؟دلیل خود را به طور کامل شرح دهید:

پیش از این که ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید.

.

.

.

.

.

قاعدتاْ این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد ،زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.


پیر زن در حال مرگ است،شما باید او را نجات دهید .هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.


شما باید پزشک را سوار کنید ،زیرا قبلاْ او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید،اما شاید هم بتوانید بعداْ جبران کنید.


شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید ،زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ،ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید.


از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند،تنها شخصی که استخدام شد،دلیلی برای پاسخ خود نداد.

او نوشته بود:

سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل توفان شده و منتظر اتوبوس می مانیم.


پاسخی زیبا و سر شار از متانتی که ارائه شد،گویای بهترین پاسخ است و مسلماْ همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است،اما هیچ کس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.چرا؟


زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین،قدرت،موقعیت) از دست بدهیم.

اگر قادر باشیم خود خواهی ها ،محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم،گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.



تحلیل فوق  در یک چارچوب علمی تر نیز شرح دادهه می شود: در انواع رویکردهای تفکر ،یکی از انواع تفکر خلاق ،تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می گیرد.

در تفکر سنتی،فرد عمدتاْاز منطق در چارچوب مفروضات و محدودیت های محیطی خود استفاده می کند و قادر نیست از زوایای دیگر ،محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند.

تفکرجانبی سعی می کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل ،سنت شکنی کرده، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته و از زوایای دیگر و با ابزای به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند.

در تحلیل فوق اشاره شد که اگر قادر باشبم مزیت های خود را ببخشیم می توانیم چیز های بهتری به دست بیاوریم.شاید خیلی از پاسخ دهندگان به این پرسش قلباْ رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را بدست آورند،بنا براین چه چیزی باعث می شود نتواند آن پاسخ خاص را ارئه کنند؟!

دلیل این است که به صورت جانبی تفکر نمی کنند.یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی گذارند.




منم نتونستم متأسفانه جواب درست رو بدم!


شما چطور؟







مجادله در ادبیات بر سر یک خال

حافظ


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را


صائب تبریزی


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را 
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
 نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را


شهریار


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
 نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
 نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را