این روزها آنقدر سرم گرم این امتحان های کوفتی هستم که متاسفانه سالروز بزرگداشت استاد عزیز دکتر شریعتی رو فراموش کرده بودم وبا یک روز یا تقریبا دو روز تاخیر این مطلب رو میذارم ،وقتی دوتا گرگ به کسی حمله می کنن اون رو تو بوق و کرنا می کنن که فلان اتفاق در فلان کوره دهات اتفاق افتاده ولی روز بزرگداشت شخصیت و استادی بزرگ و متعالی همچون دکتر شریعتی رو اصلا به روشون هم نمیارن .
بیچاره استاد دقیقا به این برهه از تاریخ واقف بود که تو یکی از کتاباش نوشته قبل اینکه ابوذر رو به ربذه تبعید کنند او گروهی از افراد رو جمع می کنه و بالای بلندی ای قرار می گیره فریاد میزنه:ایهاالناس من مسلمان هستم و بعد از اون شهادتین رو میگه ،مردم میگن آخه این چه کاریه که تو کردی ؟ما همه میدونیم تو یکی از انصار رسول خدایی !ابوذر در جواب میگه روزی این کار به کمک من خواهد آمد،پس از مدتی گذشتن زمان از تبعید ابوذر در یکی از مساجد یکی از خطاب دست نشانده ی معاویه شروع به خطابه کردن راجع به بی دین و ملحد بودن ابوذر می کنه،در بین جمع افرادی حضور داشتن که شاهد شهادتین گفتن ابوذر بودن وسریعا این مسئله رو تکذیب کردندو منجر به نجات ابوذر شدند.
دکتر شریعتی سپس این گونه ادامه میدن که :حال اینک آگاه باشید من مسلمان هستم و «اشهد ان لا اله الا الله»«اشهد ان محمدالرسول الله»و همینطور «اشهد ان علی ولی الله» را هم مضاف بر آن می گویم ولی ای تاریخ تو شاهد باش ...
«نقل قول از شنید ها»
آری استاد این گونه در کوچه های تیره و تاریک تاریخ محو شد و دیگر رنگ و بویی در رسانه ها از او نیست اما الحمدلله ولمنه باز هم کتاب های استاد در نمایشگاه بین المللی کتاب (اردیبهشت 91) جز پرفروشترین کتاب ها شد ،باز هستند کسانی که پیرو راه حق اند .
یاد استاد عزیز گرامی و روحش در منزلگاه ابدیت شاد
شب مهتاب
اوایل گل سرخ است و انتهای بهار
نشسته ام سر سنگی، کنار یک دیوار
جوار درّهی دربند و دامن کهسار
فضای شمران، اندک، ز قربِ مغرب، تار
هنوز بُد اثر روز، بر فراز «اوین»
نموده در پس کُه، آفتاب، تازه غروب
سواد شهرری، از دور، نیست پیدا خوب
جهان نه روز بود در شُمَر، نه شب محسوب
شفق ز سرخی، نیمیش، بیرق آشوب
سپس ز زردی، نیمیش، پردهی زرین
چو آفتاب پس کوهسار، پنهان شد
ز شرق، از پس اشجار، مه نمایان شد
هنوز شب نشده، آسمان چراغان شد
جهان ز پرتو مهتاب، نورباران شد
چو نوعروس، سفیداب کرد روی زمین
نشستهام به بلندی و پیش چشمم باز
به هر کجا که کند چشم کار، چشمانداز
فتاده بر سر من فکرهای دور و دراز
بر آن سرم که کنم سوی آسمان پرواز
فغان که دهر به من پر نداده، چون شاهین
فکنده نور مه از لابلای شاخهی بید
به جویبار و چمنزار، خالهای سفید
بسان قلب پر از یاس و نقطههای امید
خوش آنکه دور جوانی من، شود تجدید
ز سی، عقب بنهم پا، به سال بیستمین
به ابر پاره، چو مه، نور خویش افشاند
بسان پنبهی آتشگرفته، میماند
ز من مپرس که کبکم خروس میخواند
چو من ز حسن طبیعت، که قدر میداند
مگر کسان چو من، موشکاف و نازکبین
حباب سبز چه رنگست شب، ز نور چراغ؟
نموده است همان رنگ، ماه، منظر باغ
نشان آرزوی خویش، این دل پرداغ
ز لابلای درختان، همی گرفت سراغ
کجاست آنکه بیاید، مرا دهد تسکین
« میرزاده ی عشقی»
قرآن! من شرمنده توام اگر از تو در فکرها، آواز مرگی ساختهام که هر وقت در کوچهمان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند ” چه کسی مرده است؟
” چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تورا برای مردگان ما نازل کرده است.
قرآن! من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه
نشین در افکار ، مبدل کردهام.
یکی ذوق میکند که تو را بر روی برنج نوشته، یکی ذوق میکند که تو را
فرش کرده، یکی ذوق میکند که تو را با طلا نوشته، یکی به خود میبالد که
تو را درکوچکترین قطعه ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا تو را فرستاده
تا موزه سازی کنیم؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند،
آن چنان به پایت مینشینند که خلایق به پای موسیقیهای عادی مینشینند.
اگر چند آیه از تو را به یک نفس ، بخوانند کسانی که گوش میدهند ،
فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن! من شرمنده توام اگر خیال میکنیم که یک فستیوالی .
حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو از آخر به اول، یک معرفت است
یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که تو را حفظ کردهاند،
حفظ کنی، تا این چنین تو را اسباب مسابقات نپندارند.
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو...
«برگرفته از وبلاگ گذر ایام»
پ.ن:قدر آیینه بدانیم چو هست نه در آن موقع که افتاد وشکست!