من ِما

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ،او جانشین همه ی نداشتن هاست!

من ِما

اگر تنهاترین تنها شوم باز خدا هست ،او جانشین همه ی نداشتن هاست!

گذر عمر...

سلام هر چند که که فک کنم مخاطبی نباشه


روزها از پس هم میگذرن و چه روزهایی گذشت چه روزهایی رو من دیدم از اخرین پستی که گذاشتم آخر سر الان خدمت شومام که با کلی بالا پایین رفتن بالاخره اومدم تو قم مستقر شدم تو یه رشته ی جدید آینده دار!


دلم میخواس این بیت هارو بذارم چون خیلی به جریانات اخیر زندگیم مرتبط بود:



... دیده بگشود و به هر سو نگریست              

دید گردش اثری زینها نیست آنچه بود از همه سو خواری بود               

وحشت و نفرت و بیزاری بود
 
بال بر هم زد و برجست از جا            

گفت : کای یار ببخشای مرا سال‌ها باش و بدین عیش بناز             

تو و مردار تو عمر دراز
 
من نیم در خور این مهمانی              

گند و مردار ترا ارزانی
 
گر بر اوج فلکم باید مرد                  

عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت                 

زاغ را دیده بر او مانده شگفت
 
رفت و بالا شد و بالاتر شد               

راست با مهر فلک همسر شد
 
لحظه‌‌ای چند بر این لوح کبود             

نقطه‌ای بود و سپس هیچ نبود



خوشتر ازین پند نیست...

ساحل افتاده گفت : گر چه بسی زیستم

هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم ؟

موج ز خود رفته ای، تیز خرامید و گفت :

هستم اگر می روم گر نروم نیستم ؟

موج ز خود رفته رفت

ساحل افتاده ماند .

این، تن فرسوده را،

پای به دامن کشید؛

و آن سر آسوده را،

سوی افق ها کشاند .

ساحل تنها، به درد

در پی او ناله کرد:

موج سبکبال من،

بی خبر از حال من،

پای تو در بند نیست !

بر سر دوشت، چو من،

کوه دماوند نیست !

هستم اگر می روم

         خوشتر ازین پند نیست !!!




پی نوشت:خوشا آنان که بی بندی در پای و بی کوهی در دوش آزادانه سر سوی افق ها می کشند.



ای کاش چای سرگل لاهیجان باشیم...


دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای کیسه ایست هول هولکی و دم دستی.


این دوستی ها برای رفع تکلیف خوبند اما خستگی ات را رفع نمی کنند.این چای خوردنها دل آدم را باز نمی کند خاطره نمی شود فقط از سر اجبار می خوریشان که چای خورده باشی به بعدش هم فکر نمی کنی...


دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است.


پر از رنگ و بو .این دوستها جان می دهد برای مهمان بازی ، برای جوکهای خنده دار تعریف کردن و برای فرستادن اس ام اس صد تا یکغاز.برای خاطره های دم دستی.اولش هم حس خوبی به تو می دهند.این چای زود دم خارجی را می ریزی در فنجان بزرگ ؛می نشینی با شکلات فندقی می خوری و فکر می کنی خوشبحال ترین آدم روی زمینی.فقط نمی دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دوساعت می شود رنگ قیر یک مایع سیاه و بد بو که چنان به دیواره فنجان رنگ می دهد که انگار در آن مرکب چین ریخته بودی نه چای...!!!


دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است.


باید نرم دم بکشد.باید انتظارش را بکشی.باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی باید صبر کنی آرام باشی و مقدماتش رافراهم کنی باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک خوب نگاهش کنی ، عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته جرعه جرعه بنوشی اش و زندگی کنی ...




پی نوشت:در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی



باز آمدم...

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی‌آب را کاین خاکیان را می خورند

هم آب بر آتش زنم هم بادهاشان بشکنم

از شاه بی‌آغاز من پران شدم چون باز من

تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده‌ام کاین جان فدای شه کنم

بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم

تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور

چون اصل‌های بیخشان از راه پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را

گر ذره‌ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد

گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او

گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم

گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی

پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می

دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم

گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده‌ای مهمان خویشم برده‌ای

گوشم چرا مالی اگر من گوشهٔ نان بشکنم

نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو

جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی

گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند

من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

سلام

مدتی بود که به قول بلاگ نویسای زبردست و ماهر "بلاگستان" از چرندیات اینجانب در آسایش می بود که متاسفانه یا خوشبختانه چشمتان به جمال یار سفر کرده دوباره بازشد!

خلاصه آماده باشید؟!

دل نوشته

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود                     زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت 

 

هر چیزی را آغازیست و انجامی ، همیشه و هر وقت که می خوام بیام اینجا یه چیزی بنویسم ،هی جهت ذهنم سمت و سوی امید می گیره گویا زندگی من یعنی امید... 

 یه روزی بچه دبیرستانی بودم با هزار امید و آمال و آرزو تلاش می کردم تا دانشگاه قبول شم بیام یه محیط جدید رو تجربه کنم ،که شکر خدا تلاش هام کم و بیش موثر واقع شد و امیدم به یاس بدل نشد ، ولی خیلی خوب یادمه که وقتی ترم صفری بودم ،درسی داشتم به اسم ریاضیات و کاربرد آن در مدیریت 1 ، که مدرسش استاد بی سوادی بود که در صف هیات علمی شدن وایساده بود که با اتحاد بچه ها و اعتراضاتشون ،مسئولین دانشگاه ازین تصمیم  صرفه نظر کردن، القصه اینکه وقتی هر جلسه این کلاس تشکیل می شد من بن کل حس یاس بهم دس میداد ،که خدا به خیر کند عاقبت من و تو این رشته با این درسا ،چون عملا بعد هرجلسه فقط می فهمیدم که کلی مطلب جدید گفته شده و من هیچ کدومشون رو درک نکردم ،خدا لعنت کند این معلم و دبیر ریاضی ولایتمان را که از راهنمایی تا پیش دانشگاهی به طور انحصاری ریاضی در خدمت ایشان تلمذ می کردیم و  گویا هدفش برین بود تا پایه مان را عوض بتن کاری با گل خاک رس پی ریزی کند ، که موفق هم شد ،چون ریاضیات پایه ی من در دانشگاه زیر خط فقر بود ! این نا امید ی من ادامه دار بود تا اینکه این درس و به لطف و کمک دوستم با نمره افتخار آمیز 10پاس کردم ، تقریبا همه ی اساتید دوره ی صفری بودنم تو دانشگاه یادمه بهمون توصیه می کردن که از دوره ی دانشجویی نهایت استفاده رو ببرید و خیلی دوره ی کوتاهی ست نگاه نکنید به اسمش که 4سال است ،همینکه چشم برهم بزنید تموم میشه و ازین جور حرفا اما کو گوش شنوا ! 

عمق حرف رو دیروز وقتی تو آخرین کلاس دوره ی کارشناسیم نشسته بودم فهمیدم ،فهمیدم که تا چشم بهم زدم اون چیزی که با کلی تلاش به دست آورده بودم تموم شد و دوباره باید تلاش کنم تا چیزهای دیگه رو بدست بیارم و به امید اونا زندگی کنم ، منتظرم و سعی ام رو می کنم که تا صفحه و فصلی که زندگی در روزهای آتی به روم میخواد بازکنه ،فصل دلخواهم باشه به امید خدا ، ولی از دیروز حالتی میان غم و شادی بهم دس داده ، شاد ازین که چیزهای جدید تجربه خواهم کردم و غمین ازین که یکی از دوره های خوب زندگیم سپری شد با کلی خاطره! 

  

 

پ ن: دوستی می گفت این ها همه بهانه ای هستن برای سپری کردن عمر! 

 بهانه های عمر را به خوشی سپری کنید ایشالا 

برا همه آرزوی بهترین ها رو دارم و ازتون استمداد دعا