...من از آدم های بد و گناهکار و آدم کش صحبت نمی کنم،از آدم های عوضی و بیخودی و بدلی و ناشیانه و بی معنی و کشکی و«بی همه چیز» و«هیچ و پوچ» و بی مصرف و بی خاصیت حرف می زنم که شایستگی بد بودن و عرضه ی گناه کردن هم ندارند!
مردی که برای لقمه ای نان و پاره ای استخوان دم می جنباند و پوزه بر کفش ارباب می مالد و
تحصیل کرده ی متشخصی که برای احتمال انزال رتبه ای و جلب عنایت بالاتری به جان کسی دعا می کند و یا بقچه ی حمام خانم آقای رئیس را بر می دارد و
آن دانشمند استاد دانشگاهی که وقتی قوام السلطنه ،اکبر خان را صدا می زند او از غیبت وی اغتنام فرصت می کند و خود را پریشان و شوق زده روی کفش های حضرت اشرف می اندازد و با پوشش آن ها را چنان برق می اندازد که سیمای عالمانه و خوشبخت خویش در آینه ی اسکندر که جام جم او است می بیند و از این کشف و شهود که خدایش را شناخت و در نتیجه خودش را، غرق لذت جذبه و خلسه ای عارفانه می شود احساس می کند که به مقام فی ال «او» نائل آمده و لا جرم بقای به ال«او» و حلاج وار می یابد که «در جبه اش جز حضرت اجل نیست»و اقعا هم نیست.
پ؛ن:پاراگرافی رو که انتخاب کردم از ص7 کتاب هبوط نوشته ی استاد بزرگ ،دکتر علی شریعتی هستش ،امیدوارم که مورد پسند واقع بشه ،الحق که نفس این مرد حق بود!
روحش شاد یاد و خاطرش در دل وجا حق طلبان همواره جاوید.
آدمیزاد فقط با آب و نان و هوا نیست که زنده است
این را دانستم و می دانم که آدم به آدم است که زنده است؛
آدم به عشق آدم زنده است!
«کلیدر»
محمود دولت آبادی
از یا حسین تا با حسین، فاصله، یک نقطه است
اما
یاحسین گفتن کجا و با حسین بودن کجا...
پِ.ن:دل و جانتان همیشه در راه حسین(ع) پایدار و استوار، به لطف حضرت حق!
اگر چه به خودم زحمت نوشتن دادم ولی فکر نکنم این دنیایی که فیس بوک پیش رومون باز کرده اجازه بده کسی هم بیاد دوباره مثل دو سه سال پیش وقت بذاره و تو بلاگستان قدمی زده شه و وبی خونده شه!
من از دوستای خودم به این نتیجه رسیدما!
قبلنا با اصرار و ابرام و هزار جور خواهش و تمنا می اومدن تو سایت دانشگاه تا یه وبلاگی بخونن و یه نظری هم داده باشن !
اما الان چی همین که ساعت کلاس تموم میشه تا چشم به هم میزنی می بینی هیچ کی نیست ،بعد میری سایت می بینی نصف بیشتر سیستم های سایت رو به تصرف خودشون درآوردن ،با نگاهی به دسکتاپشون می بینی بعله همه تو صفحه ی فیس بوک خودشون مشغول کارن و به لایک و آنلایک کردن و نظر دادن مشغولن!
این شد که سر نوشت بلاگ ما هم رو به سیاهی و تباهی در حرکته و جدا من از آینده بس تاریک پیش روی من ِ ما در بهت و حیرت به سر می برم!
کدامین چشمه سمی شد ، که آب از آب میترسد
و حتی ذهن ماهیگیر ، از قلاب میترسد ؟
کدامین وحشتِ وحشی ، گرفته روح دریا را
که توفان از خروش و موج از گرداب میترسد
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مـُبـهم
که چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب میترسد
شب است و خیمه شب بازان و رقص ِ وحشی ِ اشباح
مـُژه از پلک و پلک از چشم و چشم از خواب میترسد
فغان زین شهر ِ کج باور ، که حتی نکته آموزَش
ز افسون و طلسم و رَمل و اسطرلاب میترسد
طنین کارسازی هم ، ز سازی بر نمیخیزد
که چنگ از پرده ها و سیم از مضراب میترسد
سخن دیگر کـُن ای بهمن ! کجا باور توان کردن
که غوک از جلبک و خرچنگ از مرداب میترسد ؟
(بهمن رافعی)
پ،ن:جدا چرا اینطوری شده ؟این همه بی اعتمادی از کجا سرچشمه میگیره؟چرا این همه محبت و مهر بین اعضای جامعه که هیچ ،اعضای خونواده ها هم کم رنگ شده ؟
گرونی علتش هست!یا پیشرفت های تکنولوژیکی عاملش میتونه باشه!یا اصلا اونا نه ، از هم دیگه خسته شدیم شاید!کی می تونم برا این موهومات ذهنیم نقطه ی روشنی پیدا کنم جز خدا گمون نکنم کسی بتونه یاری ای بهم برسونه!
خدایا بهم توفیق شناخت خودم و اطرافیانم رو اعطا کن!